ستاره سوسوزن من کجائی
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست تو یه رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه می خواهی من آن خاموشه خاموشم که با شادی نمی جوشم ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم تو غم در شکل آوازی شکوه اوج پروازی نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی مرا دیوانه می خواهی ز خود بیگانه می خواهی مرا دل باخته چون مجنون زمن افسانه می خواهی شدم بیگانه با هستی ز خود بی خودتر از مستی نگاهم کن نگاهم کن شدم هر آنجه می خواستی بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر نمی ترسم من از اقرار گذشت آب از سرم دیگر سلام ای کهنه عشق من به یاد تو چه پابرجام سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست ای شـب از رؤیـای تـو رنگیـن شـده ... شکستم نه آن زمان که رفتی .. همان وقت که گفتی می روی .. "صبر کن ای سهراب ! قایقت جا دارد؟! من هم از همهمه روی زمین بیزارم...." با تو هستم ای مسافر
ای شب از رؤیای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در مزرع مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرّین شاخه ها پر بارتر
ای درِ بگشوده بر خورشید ها
در هجوم ظلمت تردید ها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور؟
های هوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش ازینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکی ست، درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سینه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّار ها
گم شدن در پهنه ی بازار ها
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من آمیخته
چون ستاره، با دو بال زر نشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدم هایت قدم هایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
عشق دیگر نیست این، این خیرگی است
چلچراغی در سکوت و تیرگی است
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب، پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف ز آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنّج های لذّت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یک دم بیالاید به غم
آه، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لای لائی سِحربار
گاهوار کودکان بی قرار
ای نفس هایت نسیم نیم خواب
شُسته در خود، لرزه های اضطزاب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم، شعرم به آتش سوختی ...
ای به جاده تن سپرده
ای که دلتنگی غربت منو از یاد تو برده
منو از یاد تو برده
هنوزم هوای خونه عطر دیدار تو داره
گل به گل گوشه به گوشه تو رو یاد من می آره
باتومن چه کرده بودم که چنین مراشکستی
بی وداع وبی تفاوت سردوبی صداشکستی
سردوبی صداشکستی
به گذشته بر میگردم به سراغ خاطراتم
تازه می شوددوباره ازتوداغ خاطراتم
به تو می رسم همیشه در نهایت رسیدن
هرکجاباشی وباشم به تو برمی گردم از من
این توئی همیشه ی من توی آینه تقدیر
با همه شکستم از تو نیستم از تو دست دلگیر
باتومن چه کرده بودم که چنین مراشکستی
بی وداع وبی تفاوت سردو بی صداشکستی
سردو بی صداشکستی